داستان، این اتفاق ساده که به شیوه‌ی شیرین یا تلخ، با زبان ساده یا پیچیده، با قلم آماتور یا حرفه‌ای بیان می‌شود در پس هر بعد از وقایع زندگی به آرامی رخ می‌دهد.

داستان و ترجمه

فیروزه آقامحمدی

داستان ایرانی

و بعد دستمال سفید نان را باز کرد و قابلمه‌ی روی بخاری را کنارش گذاشت. تا مرد از آشپزخانه برگردد دو لقمه‌ی بزرگ کتلت و دو لیوان چای درون سفره بود و زن داشت درباره‌ی سبزه‌های خانگی حرف می‌زد.

مریم باران

داستان ایرانی

آسانسور طبقه چهارم ایستاد، همین که در باز شد بوی قورمه سبزی به داخل هجوم آورد. در واحد یازده باز بود. فکر کرد شاید به‌خاطر او آن را باز گذاشته‌اند. یک لنگه دمپایی جلوی در و یک لنگه وسط راهرو، عجیب بود. با پا دمپایی را هل داد کنار آن دیگری.

آیرانا بامری

نویسندگان کودک و نوجوان

چشم‌هامو باز کردم و متوجه شدم دست وپاهام سیاهن. وقتی مامانم منو دید هم خوشحال شد و هم تعجب کرد چرا من سیاهم. آخه وقتی مامان و بابا رو دیدم متوجه شدم مثل برف سفیدن ولی من سیاه پرکلاغی بودم.

ترگل شیرعلیان

داستان کوتاه فارسی

اوایل هفته ای یک بار و بعد از آن هفته ای دوبار عمل گلخانه‌ای را انجام می دادیم. آن هم به این صورت که پارچه ای دور گلدان ها می‌انداختیم و با آب پاش، کود و داروهای مغذی به روی آن ها می پاشیدیم. وظایفمان هم از همان اول مشخص بود. مادر پارچه را می گرفت و من با تلاشی مثال زدنی آب پاش را طوری تنظیم می کردم که کمترین میزان آب روی میز بریزد. مادر همزمان زیر لب دعا می خواند و من زمزمه می کردم هر روز بهتر می شوید. اینطوری مطمین می شدیم که علاوه بر مواد مغذی انرژی لازم را هم دریافت کرده‌اند.

ویدا رستمی

خوشحالی اثر آنتوان چخوف

حدود نیمه‌های شب بود. دمیتری کولدارف، هیجان زده و آشفته، با هیجان به آپارتمان پدر و مادرش دوید. با عجله تمام اتاق‌ها را طی کرد. در این ساعت، خانواده‌ی او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز کشیده بود و گرم خواندن آخرین صفحات یک کتاب بود. برادران دبیرستانی‌اش خواب بودند.

بهنام برادران

ترجمه‌ی داستانی از شروود آندرسون

در شهری که ما زندگی می‌کردیم، در مزرعه‌ای خارج از شهر، پیرزنی زندگی می‌کرد. از آن پیرزن‌هایی که تمام مردمِ این کشور و تمام مردم در همه‌ی ‌شهرهای کوچک زیاد دیده‌اند، ولی کسی چیز زیادی از زندگی آن‌ها نمی‌داند. پیرزن‌هایی از این دست، سوار بر اسبی سالخورده و تکیده، و یا با پای پیاده، زنبیلی به دست ناگهان از یک گوشه شهر پیدایشان می‌شود. معمولاً مرغ یا چند عدد تخم‌مرغی در یک سبد، برای فروش به همراه دارند و به سمت مغازه خواروبار فروشی می‌روند. مرغ یا تخم‌مرغ‌ها را می‌دهند و مقداری نمک و گوشت خوک و شاید کمی لوبیا، در عوض آن می‌گیرند. مواقعی که اوضاع کمی بهتر باشد، نیم کیلو یا کمی بیشتر شکر و مقداری آرد هم به سبدشان اضافه می‌کنند.

مصطفی فلاحیان

داستان ایرانی

ابتدای کوچه ایستاد. خانه‌هایی قدیمی. جوی باریک فاضلاب. چند تکه روزنامه‌ی مچاله شده. از جلوی درهای فلزی کِرم، زرد، نارنجی با گوشه‌های زنگ‌زده‌شان گذشت. دو درخت توت کج با فاصله شاخه‌هایشان به زمین می‌خورد و خانه‌ای را خراب کرده بودند. در انتها، کوچه‌ی باریکِ دیگری بود که صداهای لطیفِ ضعیفی از داخلش می‌آمد. جلو رفت و گوش تیز کرد. صدای چند بچه بود که داشتند به آواز چیزی را می‌خواندند. ابتدای سرازیری ایستاد. کیف اداری‌اش را گذاشت بین پاهایش. گوشش را کنار پنجره برد که توری خاک‌آلود فلزی زنگ‌زده‌ای به شکلِ لوزی داشت.

شادمان شکروی

داستان ایرانی

م. به دکتر گفت که دیشب سعی کرده با سیم برق خودش را بکشد. این بدین معنی است که دیگر طاقتش طاق شده است. دکتر با آرامش به حرف‌هایش گوش داد و حتی اجازه داد که خیلی راحت و آسوده مثل دختر بچه‌ها جلویش بزند زیر گریه. شاید تنها عکس العملش این بود که عینکش را روی چشم‌هایش بالاتر برد و روی کاغذ چیزهایی را خط خطی کرد. بعد دفترچه‌ی سفیدی را که مخصوص نسخه نوشتن بود برداشت و شروع کرد در آن نوشتن....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *